داستان مشدی حسن و کد خدای زورگو:
روزی روزگاری در یکی از روستا ها کدخدای زندگی می کرد که همیشه به مردم زور می گفت و از اون ها سوءاستفاده می کرد و هیچ خدایی رو بنده نبود.
از قضا توی این روستا مش حسنی زندگی می کرد که یک باغ سرسبز میوه داشت، اما کد خدای زور گو بخاطر اینکه چاه آب دستش بود، آب باغ مش حسن رو بسته بود.
مش حسن برای اینکه راه حلی برای این مشکل پیدا کنه رفت پیش ناخدای باهوشی که توی اون روستا زندگی می کرد و ناخدا گفت بهتره تو باغ خودت چاه بکنی و محتاج کدخدای زورگو نشی، اما مش حسن که حال و حوصله این کارهارو نداشت و می‌خواست هرچه زودتر به آب برسه به حرف ناخدای باتجربه و باهوش گوش نداد و رفت پیش کدخدای زورگو.
کدخدا که خودش باغ داشت و نمی خواست مش حسن رو دستش بلند بشه به مش حسن گفت:
مشکلی نیست؛ اما دیگه نباید فلان میوه ها رو توی باغت داشته باشی و مش حسن هم قبول کرد.
اما کد خدای زورگو بیشتر طمع می کرد و هربار میوه دیگه ای رو هم حذف می کرد، تاجایی که به مش حسن فقط اجازه کاشت کلم و هویج و سبزیجات رو داد و گفت به این شرط که این کره الاغ من هروقت که از کنار باغ تو رد شد باید بهش اجازه بدی تا از سبزیجات باغت بخوره.
اما این کره الاغ چموش هروقت از کنار باغ مش حسن رد می شد کلی از سبزیجات باغ مش حسن رو می خورد تا جایی که حتی همون سبزیجات هم دیگه چیزی ازش نموند و مش حسن به خودش گفت ای کاش به حرف ناخدا گوش می دادم.
این بود کل حقیقت مذاکره مش حسن با کد خدای زورگو. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

مدیر وبلاگ:

هر کسی این پست را خوند خدائیش مدیونه اگه فکر کنه منظورم از مش حسن، حسن خودمونه. حسن فریدون و میگم. و یا اگه کسی فکر کنه منظورم از کد خدا آمریکاست.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آوای میهن April تامالت پخش عمده موبایل و تبلت خلوت گزیده را به تماشا چه حاجتست چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجتست Animechan روان شناسی کوک رگلاژ و تعمیرات تخصصی پیانو Marshall محمد نوید میرزایی